شنبه رفتم یه سر آموزشگاه واسه کارایی که قرار بود با مدیریت اونجا بررسی کنیم ... که موفق نشدم ملاقات داشته باشیم آخه واسه کاری نیومده بودن و من برگشتم ... خونه و ناهار و ... تا شماها اومدین ... عصر آبجی کلاس داشت ... بردمش و چون از برگشت ماشین نداشتیم ... نماز خوندم و با سما جون آژانس گرفتیم و رفتیم دنبالش ... از اونجا پیاده زدیم بیرون ... سر راه یه سر رفتیم خونه عمه جون و کتاباییکه از نمایشگاه کتاب واسه فاطمه جون و ناعمه تهیه کرده بودم رو بهشون دادیم و یه رفرش شدیم و برگشتیم... دایی زنگ زد که شام رو آماده کرده تا با هم بریم بیرون ... گفتم تا شما آماده میشین ... با دخترا بریم یه سر فروشگاه آبرنگ تا میدون معلم نزدیک خونه به اونا بپیوندیم ... ت...