سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

روزمره های دخترانم

الان ...

سما جون ... 1777 روز تنها 49 روز تا برگی دیگه از تولد نازنین دختر زهرا جون ... 3869 روز تنها 149 روز تا برگی از تولد نازنین دختر ...
29 ارديبهشت 1393

دیروز ... امروز... فردا...

شنبه رفتم یه سر آموزشگاه واسه کارایی که قرار بود با مدیریت اونجا بررسی کنیم ... که موفق نشدم ملاقات داشته باشیم آخه واسه کاری نیومده بودن و من برگشتم ... خونه و ناهار و ... تا شماها اومدین ... عصر آبجی کلاس داشت ... بردمش و چون از برگشت ماشین نداشتیم ... نماز خوندم و با سما جون آژانس گرفتیم و رفتیم دنبالش ... از اونجا پیاده زدیم بیرون ... سر راه یه سر رفتیم خونه عمه جون و کتاباییکه از نمایشگاه کتاب واسه فاطمه جون و ناعمه تهیه کرده بودم رو بهشون دادیم و یه رفرش شدیم و برگشتیم... دایی زنگ زد که شام رو آماده کرده تا با هم بریم بیرون ... گفتم تا شما آماده میشین ... با دخترا بریم یه سر فروشگاه آبرنگ تا میدون معلم نزدیک خونه به اونا بپیوندیم ... ت...
29 ارديبهشت 1393

اردی بهشت امسال ...

واسم زیبا بود .... به چند دلیل تقارن تولد آقا جان با روز پدر ... رفتن به خونه معلم کلاس دوم و سوم دبستانم خانم سپهری و آقای بلوریان ... دهه 60 ... یادش بخیر ... شب خوبی بود خاطرات زیادی واسم زنده شد ... در کنار دوستان و اون خونه ای که سراسر خاطره بود ... سلامتی هر دوشون رو از خدای همیشه مهربون  میخوام خوشایند ترین اتفاق هم اینکه آقا جان دیگه انتقال خون نمیرن ... و اوقات بیشتری رو می تونیم با هم بگذرونیم و این خیلی واسه من ارزشمند ِ ... ممنون خدا جونم ... ممنون اردی بهشت زیبا ... قدر لحظه ها رو میدونم ... و باید بدونم ... و ممنون خدای همیشه مهربونم هستم ...
27 ارديبهشت 1393

روزهای اردی بهشتی دخترا

این روزا دخترا روزهای پایان سال رو میگذرونن ... سما جون کلی پیشرفت کرده طوری که همش سعی میکنه زیر نویس های انگلیش رو بخونه ... کتابش رو برمیداره و کلمه ها رو با هجی کردن میخونه .... زایتینگش کلی بهتر شده و خوش خط تر مینویسه ... کلی لباس اسپورت واسه خودش خریده تا 3شنبه ها که میره باشگاه بپوشه ... فدات بشمممممم ... زهرا جون هم که درگیر روزای پایانی و آزمونهای پشت هم و پرسیدن درسها و ... امروز میگه من نمیخوام لباسای اسپورتم رو بپوشم تا تو باشگاه دوستام سوپرایز بشن ... امروز اینقدر خسته بود که رو مبل دراز کشید و بیهوش شد ... از 4شنبه قبل واسشون STORY میزارن تا بچه ها ببینن و summary اش رو بگن ... من خیلی استقبال کردم..  امیدوارم ادامه داشته...
27 ارديبهشت 1393

نفس های اردی بهشتتت ....

سلام دخترکان ... اینقدر درگیر کارای جورواجور شدم که نرسیدم به اینجا سرو سامون بدم .. بعد مراسم هفته معلم ... نمایشگاه کتاب در حال برگزاری بود که با مشورت آقاجان و تعریفهای خاله فاطمه ... از غرفه های کودک و نوجوان ... تصمیم گرفتم برم نمایشگاه اونم یه روزه (:  ... دخترا رو سپردم به آقا جان و مامانی و واسه 4شنبه 17ام بلیط گرفتم و ساعت 8 راهی ته ران شدم (:  ... بماند از اینکه یه آدم بی وجدان بلیط سرویسی رو واسم صادر کرده بود که پر سرباز بود... خلاصه همون اول از پس همشون در اومدم ،،  که تا  صبح آرامش داشته باشم ... بگذریم می ارزید ... صبح رسیدم و عمو مهدی زحمت کشیدن اومدن دنبالم ... گفته بودم رایان رو بزاره تا من اون روز رو پی...
27 ارديبهشت 1393

باقیمانده از دیروز ...

ساعت 9نیم هماهنگ کردیم و رفتیم مدرسه ، من زودتر رفتم ... آزمون منطقه 9 سما داشتین ... تو زود اومده بودی بیرون و به گفته خودت خیلی آسون بوده ... البته که جوجه رو آخر پاییز میشمرن (: ... تا آزمون تمام بشه کادو دفتر رو تقدیم کردیم ... آزمون تمام شد و به اتفاق مامانایی که اومده بودن مدرسه رفتیم پیش خانم تون ... یه جشن کوچولو و بعد هم شیرینی خورون و تو با ارگ یاماها که متعلق به پیش دبستانی هستش قطعه خوابهای طلایی  و بهار دلنشین رو نواختی و کلی تشویق شدی ... اشک تو چشای خانم تون جمع شده بود ... لحظات زیبایی بود همه لذت بردیم بعد هم که  دسته جمعی کادو رو به خانم دادین و بازش کردین ... امیدوارم پسندیده باشن ... داریم برنامه میریزیم ب...
15 ارديبهشت 1393

روز معلم امسال ... اردو

ایییییی بوالعجب ... نی نی وبلاگ هم به روز شد ... این چند روز مشغول هماهنگی با یهعده از مامانا بودیم واسه خرید روز معلم ... روز 5شنبه با مامان نگار رفتیم بازار و بعد کلی گشت و گذار و دیدن ویترین مغازه ها و پیدا نکردن هیچ تو این مغازه ها !!!! بالاخره رفتیم همون تیکه ای که خودم قبلا نشون کرده بودم رو خریدیم ... یه سرویس عصرانه خوری 36 تیکه ... واسه دفتر هم یه قاب خوشگل ان یکاد.... صبح 5شنبه هم با سما جون رفتیم بانک و واسه تیچرش یه کارت هدیه خودمون صادر کردیم (: امروز هم شیرینی گرفتیم و رفتیم آریانا و هدیه تیچر و تشکر و بعد هم خونه ... از صبح برق رفته بود و تلف شدم تو خونه .. سما رو بردم خونه مامانی ... زهرا جون هم که اردو خور بود ... او...
13 ارديبهشت 1393

بازم همایش

الان از دانشگاه میام ... رفتیم یکم سالن رو سر و سامون دادیم و برگشتم خونه تا 4نیم میرم خدایا خودت کمک کن همه چی به خوبی بگذره ... حدودا 100 نفر شرکت کننده داشتیم ... تا عصر ببینیم چی میشه توکل به خدای مهربونم ...
6 ارديبهشت 1393